نفیسه زمانی | شهرآرانیوز - در زمان ساسانیان، پادشاهی بود به نام نوشیروان که تاج کیانیاش نور امید بر دل همگان تابانده بود. شاه به دین زرتشت نماز میگذارد. وی را همسری بود افسر زنان دربار، بالابلند و با خرد و شرمگین که نوای صدایش آرام بود. همسر شهریار ایرانزمین به دین شوی خویش نبود و حضرت مسیح و دین او را میپرستید.
بر این سان زنی داشت پرمایه شاه
به بالای سرو و به دیدار ماه
شهریار گنج فراوان پیشکش همسر ترسای خویش کرده بود. از این همسر زیباروی، پسری زاده شد. نامش را نوشزاد گذاشتند. فرزند شاه هم اوستا را میخواند هم انجیل را درک میکرد تا آنکه به سنی رسید که خود راه دین خویشتن انتخاب کرد و بر خلاف میل پدر، همکیش مادر ترسایش شد. فرجام آن شد که شاه از وی غمگین گشت و هرچه چاره کرد در وی اثر نکرد. تصمیم بر آن شد که فرزند زن ترسای شاه به زندان اسیر شود. در همین زمان، شهریار نیز ناتوان و ضعیف شد و خبر به نوشزاد دادند که پدرت جان داده است. نوشزاد نیز راه فرار از زندان یافت و هرچه دیوانه در زندان بود آزاد ساخت و نزد مادر رفت. از مادر درخواست گنج نمود مادر که مهر فرزند در دل داشت بسیار مال به او عطا کرد. نوشزاد سپاهی فراهم ساخت و غوغایی در هرجا پا میگذاشت فراهم میکرد. شاه، چون بشنید، از کردار فرزند شرمساز گشت. امر کرد فرزند را در بند کنند و خواست تا نوشزاد آسیبی نبیند که مادرش داغدار نشود. اما سرنوشت به گونهای دیگر نوشته شده بود. نوشزاد بمرد و، چون همسر ترسای شاه خبر بشنید، از اندرونی به بیرون زد و خاک بر روی و سر خود بریخت و همگان دور او حلقه زدند و طبق وصیت، نوشزاد را به کیش مسیح به خاک سپردند.
زن مهبود و آشپزی برای نوشیروان
شاه ایران، نوشیروان، گنجوری داشت به نام مهبود که بسیار امین شهریار بود و شاه بدو بسیار اعتماد داشت. همسر مهبود زنی پاکاندیش و نیکوسرشت بود.
پس پرده نامور کدخدای
زنی بود پاکیزه و پاکرای
چنین شد که همسر مهبود را برای پختن غذای شاه انتخاب کردند. هرروز زن مهبود مجمعی از غذا برای شاه فراهم میآورد. خوراکهایی از عسل و شیر و گلاب برای شهریار در آن میگذاشت و ۳ کاسه گوهرنشان نیز در آن مینهاد.
خورشها ز شهد و ز شیر و گلاب
بخوردی و آراستی جای خواب
در آخر، پارچهای زربافت روی آن میانداخت. مجمع غذا را ۲ فرزند مهبود به اندرونی شاه میبردند. شاه را پردهداری بود که از عزیز بودن مهبود و خانواده او نالان بود. دراینباره با مردی بدسرشت سخن راند. مرد جادو میدانست و گفت: بار دیگر که غذا برای شاه برده میشود، ببین آیا در میان آن شیر نیز هست. اگر من به شیر بنگرم کافی است. داستان چنین پیش رفت. روزی که همسر مهبود غذا را درست کرد و به فرزندان بداد، در راه، پردهدار سر راه آنان رفت و گفت پارچه زرین بردارید تا رنگ و بوی غذا را ببینم. چون پارچه از روی غذا کنار برفت، در همان حال، مرد حیلهگر نیز گذر کرد و بر غذا نگاهی انداخت. غذا نزد شاه رسید و کسی نزد شاه خبر داد که در شیر زهر است. شاه امر کرد فرزندان مهبود ابتدا غذای مادر بخورند، و در همان دم جان دادند. شاه امر کرد مهبود و همسرش را به دار آویزند و از خویشان او کسی نماند. گرچه فرجام حیله آشکار شد، شاه با رأی خویش مهبود و همسرش را بکشت و خود نادم گشت.
برای خواندن درباره دیگر زنان شاهنامه روی تصویر کلیک کنید